عروسک
چشمان زیبای میشی رنگ که به چشمانش خیره شد قلبش از طپش ایستاد.
لحظه ای بین مرگ و زندگی تردید کرد.
دیگر مطمئن نبود که زنده باشد...
پاهایش که تا آن لحظه در تقلای رفتن برنده ی میدان بودند تمامی رمقشان را از کف داده بودند،دیگر حتی قادر نبود گامی به جلو بردارد.
همان جا روی اولین صندلی که مخصوص مسافران اتوبوس بود نشست و منتظر ماند....
منتظر ماند تا لحظه لحظه چشمان میشی رنگ به او نزدیکتر شوند...
باران نم نم می بارید و چشمان میشی رنگ به او نزدیک شدند
و حالا صاحب چشمان میشی رنگ آنجا بود،درکنار او،درست روی صندلی مسافرین اتوبوس...
مطمئن نبود که چشمان میشی رنگ او را بشناسند اما با اولین کلام دریافت که تردیدش کاملا بی مورد است او سالها بود که آن چشمان میشی رنگ را می شناخت و چشمان میشی رنگ هم...
مدت ها می شد که منتظر این لحظه بود...اما....!
اما عقربه های زجر آور زمان گویی عهد بسته بودند شیرینی این لحظه ها را که برایش سکرآورترین دقیقه های عمر به شمار می رفت از او بگیرند.
و حالا وقت رفتن بود...
رفتن تلخی که برایش از مزه گس خرمالو هم ناخوش آیند تر می نمود.
رفتن را دوست نداشت،چشمان میشی رنگ هم...
چشمان میشی رنگ آخرین توصیه ها را به او کردند.
«مواظب خودت باش،برایم نامه بنویس،مرااز حال چشم هایت که تمام معصومیت دنیا در آن ریخته است بی خبر نگذار»همه ی اینها جملاتی بود که تنها از ذهنش گذشت اما نتوانست حتی یکی از آنها را بر لبانش جاری سازد.
تنها هنگام خداحافظی بود که آرام زمزمه کرد واژه ی شیرین «دوستت دارم» را....و چشمان میشی رنگ هم تکرارش نمود.
خداحافظ را که گفت دیگر به پشت سرش نگاه نکرد.چه می دانست که هر لحظه ممکن است در هم بشکند،بیفتد یا حتی با آخرین نگاه بمیرد.
سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد،نگاهش را تا خدا پرواز داد تا سروش های آسمانی همان جا بود که دلش آرام گرفت...
باران تند شده بود...آن قدر تند که هر مسافری را به زیر سایبان صندلی ها می کشاند....
باران تند همراه با آفتاب نوید رنگین کمان را در دلش رویاند.
می دانست که دیدار مجدد به درازا خواهد کشید .اعتقاد داشت آسمان هم با سوز دل او هم نوا شده است.برای همین خود را به قطرات ریز باران سپرد.
اشک هایش با لطافت باران هم کاسه شد....
Design By : RoozGozar.com |